ترجمه نامه سی و یکم نهج البلاغه.قسمت دوم
وصیت امام علی علیهالسلام به فرزندش امام حسن علیهالسلام، پس از بازگشت از جنگ صفین
فاطمه شهیدی
فرزندم!
سن و سال من، بالا رفته و ناتوانی مرا فرا میگیرد؛
خواستم پیش از این که اجلم شتابان از راه رسد، این سفارشها را بنویسم و این اوصاف را برای تو ثبت کنم؛
نکند دیگر نتوانم آن چه در درون دارم، به تو برسانم؛
نکند جسمم که ناتوان میشود، اندیشه و فکرم هم نقص پیدا کند؛
نکند بعضی وسوسههای درون و برون، زودتر از من، به قلب تو برسند و دلت را سخت و رمیده کنند.
بیتردید، دل جوان، زمین خالی از کشتوکاری است که هر بذری در آن بپاشند، میپذیرد و میرویاند؛ به همین خاطر، پیش از این که دلت سخت شود و فکرت مشغول هزار جا گردد، تربیت تو را شروع کردم؛ تا با اندیشه و ارادهای مصمم، سراغ حقایقی بیایی که اهل تجربه، پیش از تو، زحمت گشتن و یافتن آنها را کشیدهاند؛ حقایقی که لازم نیست برای جست و جوی آنها رنجی ببری و دوباره تجربهشان کنی.
با دریافت این حقایق، به همان آثاری میرسی که ما رسیدیم و
شاید نکاتی که برای ما نامعلوم و تاریک بود، برایت روشن شود.
فرزندم!
من به اندازه همه پیشینیان عمر نکردهام؛
اما به آن چه کردند، دقت کردم.
به حکایتهایی که از روز و روزگارشان مانده، فکر کردم.
در نشانهها و یادگارهایشان گشتم و
شدم مثل یکی از آنها و
حتی بالاتر.
من از سرگذشت همه آنها خبر داشتم؛ گویی با همه آنها، از اولین تا آخرین نفر، زندگی کردهام.
زلالی و تیرگی، سود و زیان امور را فهمیدم.
بعد از هر چیزی، برای تو، زلال و زیبایش را انتخاب کردم و مبهم و شبههناکش را کنار زدم.
مثل هر پدر دلسوزی، نگران تو بودم.
تصمیم گرفتم [بر اساس این تجربهها] تربیت تو را آغاز کنم؛
درست همین حالا که تو در اوج زندگی هستی و در آستانه رویارویی با جهان؛
همین حالا که نیتت سالم است و درونت صاف و پاک.
تصمیم گرفتم تربیتت را با کتاب خدا و تفسیرش شروع کنم؛ با احکام اسلام و حلال و حرامها و خواستم چیزی غیر اینها نگویم.
بعد ترسیدم مکتبها و شبهاتی که برای مردم، به خاطر هواهای نفسانی و اندیشههای باطلشان پیش آمده، حقیقت را از چشم تو هم مثل همان مردم، بپوشاند؛
پس برخلاف میل قلبیام، تو را از اندیشهها ی دیگر هم آگاه میکنم؛
چون به یقین رسیدنت را بیش از این دوست دارم که تسلیم امری شوی که در آن، از مهلکهها و شبههها در امان نیستی.
به این امیدم که در مسیر این تجربهها، خدا، تو را به رشد برساند
و تا مسیر معتدل و راست، راه ببرد.
اینک، این سفارشهای من؛ از تو میخواهم به آنها عمل کنی:
پسرم!
بدان که خوشایندترین چیزی که دلم میخواهد از وصیت من بگیری، پروای خداست؛
اکتفا به هر چه مقرر اوست و راه افتادنت در همان مسیری که پدران و نیکویان خاندانت طی کردند؛
چون آنها مدام دل و روحشان را میپاییدند؛
همان جور که تو میپایی و
به خود فکر میکردند؛
چون تو که اهل فکر و مراقبهای.
سرانجام، این مراقبهها آنها را رساند به این که باید به حقایقی که میشناسند، عمل کنند
و هرچه تکلیفشان نیست، وا گذارند.
اگر قلب تو، این دستاورد نیاکانت را نمیپذیرد،
اگر میخواهد خودش حقیقت را بداند،
همانطور که آنها دانستند،
پس مراقب باش که خواستن و جستوجویت، برای دانستن و فهمیدن باشد؛
نه غوطه در شبههها و تشدید جدلها.
قبل از آغاز جستوجو، از خدا کمک بخواه و
به او با شوق، رو کن تا توفیقت دهد.
هرچه تو را به شبهه و دودلی میاندازد، کنار بگذار!
دلت که یکرنگ شد و سر فرود آورد،
رأی و نظرت که از پریشانی درآمد و کامل شد،
آن گاه، به حقایق این وصیت، دقت کن.
اگر دلت یکرنگ نشد و
فکر و خیالت، آرام و آسوده نشد،
پس بدان چون شتری شبکور به بیراهه میروی
و در تاریکیها، غوطهور میشوی.
آن که در جستوجوی دین است، به بیراههها نمیرود و تاریکی و روشنی را به هم نمیآمیزد.
در این آمیختگیها، ایستادن، بهتر از رفتن است.
نوشته شده توسط: مهربانو