سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رهگذر کوچه های غربت

آنکه به بیراهه نمی رود چهارشنبه 87/6/6 ساعت 9:7 عصر
ترجمه نامه سی و یکم نهج البلاغه.قسمت دوم
وصیت امام علی علیه‌السلام به فرزندش امام حسن علیه‌السلام، پس از بازگشت از جنگ صفین
فاطمه شهیدی

فرزندم!
سن و سال من، بالا رفته و ناتوانی مرا فرا می‌گیرد؛
خواستم پیش از این که اجلم شتابان از راه رسد، این سفارش‌ها را بنویسم و این اوصاف را برای تو ثبت کنم؛
نکند دیگر نتوانم آن چه در درون دارم، به تو برسانم؛
نکند جسمم که ناتوان می‌شود، اندیشه و فکرم هم نقص پیدا کند؛
نکند بعضی وسوسه‌های درون و برون، زودتر از من، به قلب تو برسند و دلت را سخت و رمیده کنند.
بی‌تردید، دل جوان، زمین خالی از کشت‌وکاری است که هر بذری در آن بپاشند، می‌پذیرد و می‌رویاند؛ به همین خاطر، پیش از این که دلت سخت شود و فکرت مشغول هزار جا گردد، تربیت تو را شروع کردم؛ تا با اندیشه و اراده‌ای مصمم، سراغ حقایقی بیایی که اهل تجربه، پیش از تو، زحمت گشتن و یافتن آنها را کشیده‌اند؛ حقایقی که لازم نیست برای جست و جوی آنها رنجی ببری و دوباره تجربه‌شان کنی.
با دریافت این حقایق، به همان آثاری می‌رسی که ما رسیدیم و
شاید نکاتی که برای ما نامعلوم و تاریک بود، برایت روشن شود.

فرزندم!
من به اندازه همه پیشینیان عمر نکرده‌ام؛
اما به آن چه کردند، دقت کردم.
به حکایت‌هایی که از روز و روزگارشان مانده، فکر کردم.
در نشانه‌ها و یادگارهایشان گشتم و
شدم مثل یکی از آنها و
حتی بالاتر.
من از سرگذشت همه آنها خبر داشتم؛ گویی با همه آنها، از اولین تا آخرین نفر، زندگی کرده‌ام.
زلالی و تیرگی، سود و زیان امور را فهمیدم.
بعد از هر چیزی، برای تو، زلال و زیبایش را انتخاب کردم و مبهم و شبهه‌ناکش را کنار زدم.
مثل هر پدر دل‌سوزی، نگران تو بودم.
تصمیم گرفتم [بر اساس این تجربه‌ها] تربیت تو را آغاز کنم؛
درست همین حالا که تو در اوج زندگی هستی و در آستانه رویارویی با جهان؛
همین حالا که نیتت سالم است و درونت صاف و پاک.
تصمیم گرفتم تربیتت را با کتاب خدا و تفسیرش شروع کنم؛ با احکام اسلام و حلال و حرام‌ها و خواستم چیزی غیر اینها نگویم.
بعد ترسیدم مکتب‌ها و شبهاتی که برای مردم، به خاطر هواهای نفسانی و اندیشه‌های باطلشان پیش آمده، حقیقت را از چشم تو هم مثل همان مردم، بپوشاند؛
پس برخلاف میل قلبی‌ام، تو را از اندیشه‌ها ی دیگر هم آگاه می‌کنم؛
چون به یقین رسیدنت را بیش از این دوست دارم که تسلیم امری شوی که در آن، از مهلکه‌ها و شبهه‌ها در امان نیستی.
به این امیدم که در مسیر این تجربه‌ها، خدا، تو را به رشد برساند
و تا مسیر معتدل و راست، راه ببرد.
اینک، این سفارش‌های من؛ از تو می‌خواهم به آنها عمل کنی:

پسرم!
بدان که خوشایندترین چیزی که دلم می‌خواهد از وصیت من بگیری، پروای خداست؛
اکتفا به هر چه مقرر اوست و راه افتادنت در همان مسیری که پدران و نیکویان خاندانت طی کردند؛
چون آنها مدام دل و روحشان را می‌پاییدند؛
همان جور که تو می‌پایی و
به خود فکر می‌کردند؛
چون تو که اهل فکر و مراقبه‌ای.
سرانجام، این مراقبه‌ها آنها را رساند به این که باید به حقایقی که می‌شناسند، عمل کنند
و هرچه تکلیفشان نیست، وا گذارند.
اگر قلب تو، این دستاورد نیاکانت را نمی‌پذیرد،
اگر می‌خواهد خودش حقیقت را بداند،
همان‌طور که آنها دانستند،
پس مراقب باش که خواستن و جست‌و‌جویت، برای دانستن و فهمیدن باشد؛
نه غوطه در شبهه‌ها و تشدید جدل‌ها.
قبل از آغاز جست‌و‌جو، از خدا کمک بخواه و
به او با شوق، رو کن تا توفیقت دهد.
هرچه تو را به شبهه و دودلی می‌اندازد، کنار بگذار!
دلت که یک‌رنگ شد و سر فرود آورد،
رأی و نظرت که از پریشانی درآمد و کامل شد،
آن گاه، به حقایق این وصیت، دقت کن.
اگر دلت یک‌رنگ نشد و
فکر و خیالت، آرام و آسوده نشد،
پس بدان چون شتری شب‌کور به بیراهه می‌روی
و در تاریکی‌ها، غوطه‌ور می‌شوی.
آن که در جست‌و‌جوی دین است، به بیراهه‌ها نمی‌رود و تاریکی و روشنی را به هم نمی‌آمیزد.
در این آمیختگی‌ها، ایستادن، بهتر از رفتن است.

نوشته شده توسط: مهربانو

نفرتم را بر یخ می نویسم سه شنبه 87/6/5 ساعت 9:19 عصر

____________ _________

____________ _________


وداع
 گابریل گارسیا مارکز نویسنده معاصر آمریکای جنوبی .

 مارکز  بعد از اعلان رسمی و تأیید سرطان وی و شنیدن خبر بیماریش این متن را به عنوان وداع نوشته است هر چند ابهاماتی درباره نویسند? آن وجـود دارد ... (گابریل گارزسیا مارکز ملقّب به گابو است) . وی با رمان اعجاب انگیزش که 5 سال نوشتنش به طول انجامیده به نام صد سال تنهایی ..برند? نوبل ادبیّات 1982 در استهکلم است  . گابو پیشگام سبک ادبی رئالیسم جادویی است ، هر چند تمام آثارش را نمیتوان در این دسته بندی قرار داد . به هر حال از دیگر کتب وی میتوان به عشق سالهای وبـا ، ساعت شوم ، کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد و یا ژنرال در مخمصه که گاه دیده ام برخی از ناشران آنرا به به ژنرال در هزارتوی خویش ترجمه کرده اند اشاره کرد .

 که معنای تحت الفظی اش همان ژنرال در مخمصه است

.مارکز  هرگز نوشتن این متن را تکذیب نکرد

____________ _________ _________ _________ ___

"اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام و قطعه کوچکی زندگی به من ارزانی می‌داشت،

شاید همه آنچه را که به ذهنم می رسید را بیان نمی‌‌داشتم، بلکه به همه چیزهائی که بیان می‌کردم فکر می کردم.

اعتبار همه چیز در نظر من، نه در ارزش آنها که در معنای نهفته آنهاست

 

.
کمتر می‌خوابیدم و دیوانه‌وار رویا می دیدم، چرا که می‌دانستم هر دقیقه‌ای که چشمهایمان را برهم می‌گذاریم ?

 شصت ثانیه نور را از کف می‌دهیم. شصت ثانیه روشنایی

 .

 

هنگامی که دیگران می‌ایستند ? من قدم برمی‌داشتم و هنگامی که دیگران می‌خوابیدند بیدار می ماندم.

هنگامی که دیگران لب به سخن می‌گشودند? گوش فرا می‌دادم و بعد هم

از خوردن یک بستنی شکلاتی چه حظّی که نمی بردم .



اگر خداوند ذره‌ای زندگی به من عطا می‌کرد? جامه‌ای ساده به تن می کردم.

 نخست به خورشید خیره می شدم و کالبدم و سپس روحم را عریان می‌ساختم.



خداوندا?اگر دل در سینه ام همچنان می تپید تمامی تنفرم را بر تکه یخی می‌نگاشتم و

 سپس طلوع خورشیدت را انتظار می کشیدم.



روی ستارگان با رویاهای "وان گوگ" وار ? شعر "بندیتی”(*) را نقاشی می کردم و با صدای دلنشین "سرات"(**) ترانه عاشقانه‌ای به ماه پیشکش می‌کردم .

 با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری می کردم تا زخم خارهایشان و بوسه گلبرگ ها‌یشان در اعماق جانم ریشه زند.



خدواوندا ?اگر تکه‌ای زندگی می‌داشتم ? نمی‌گذاشتم حتی یک روز از آن سپری شود بی‌آنکه

 به مردمانی که دوستشان دارم ? نگویم که «عاشقتتان هستم» ،

 آن گونه که به همه مردان و زنان می‌باوراندم که قلبم در اسارت (یا سیطره )محبت آنهاست .



اگر خداوند فقط و فقط تکه‌ای زندگی در دستان من میگذارد ? در سایه‌سار عشق می‌آرمیدم. به انسانها نشان می دادم که در اشتباهند

 

 که گمان کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند دلدادگی کنند و عاشق باشند.
آه خدایا! آنها نمی دانند زمانی پیر خواهند شد که دیگر نتوانند عاشق شوند

!



به هر کودکی دو بال هدیه می دادم ? رهایشان می کردم تا خود بال گشودن و پرواز را بیاموزند.

 به پیران می‌آموزاندم که مرگ نه با سالخوردگی که با نسیان از راه می‌رسد.

 آه انسانها، از شما چه بسیار چیزها که آموخته‌ام.

من یاد گرفته‌ام که همه می‌خواهند درقله کوه زندگی کنند ?

بی آنکه به خوشبختی آرمیده در کف دست خود نگاهی انداخته باشند.

 

 

 چه نیک آموخته‌ام که وقتی نوزاد برای نخستین بار مشت کوچکش را به دورانگشت زمخت پدر میفشارد

? او را برای همیشه به دام خود انداخته است.

 

دریافته ام که یک انسان تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پائین چشم بدوزد که ناگزیر است

او را یاری رساند تا روی پای خود بایستد

 

 .
من از شما بسی چیزها آموخته ام و اما چه حاصل? که وقتی اینها را در چمدانم می‌گذارم که در بستر مرگ خواهم بود.»

____________ _________ _________ ____
 


*- شاعر معاصر اروگوئه ای از کارهایش به مجموعه اشعارش با نام شب زده میتوان اشاره کرد)
 

**- خواننده ای معروف اهل اسپانیا
 

 

____________ _________ _______

 


نوشته شده توسط: مهربانو

مراحل یه کار اداری سه شنبه 87/6/5 ساعت 9:18 عصر

این هم مراحل یه کار اداری

 


نوشته شده توسط: مهربانو

تو هستی سه شنبه 87/6/5 ساعت 9:16 عصر
  تو هستی!

 

ترادرگاه ودر بی گاه خواندم

ترا درراه ودر بی راه خواندم    

نیامد از تو آوازی،مبادا    

که من این قصه راگمراه خواندم       

  *         

ترا در بندودرپرواز خواندم    

ترا در آخروآغازخواندم 

نیامد از تو آوازی،مبادا  

که من بیهوده این را باز خواندم؟ 

                  *           

تو هستی! دید ه اندت در صحاری

میان عطر گلهای بهاری    

تو هستی ! گر چه درپاسخ به سوزم      

به من نه گفته باشی ،یا که آری

          *

من اینجا گم شدم فانوس من باش

رهی طی کرده ام طاووس من باش

دراین امواج سخت پرتلاطم

چراغ راه اقیانوس من باش

      *

مجالم ده که بال وپر بگیرم

مرام عاشقی از سر بگیرم

زمانم اندک ووقت است جاری

نمی خواهم رهی دیگر بگیرم

      *

چه حاصل باغ را آبی نباشد

شبی باشد ومهتابی نباشد

پرنده پر زند زین سو به آن سو

ولی دردشت تالابی نباشد

*

چه حاصل ، خیز از آهو بگیری

پر پرواز از تیهو بگیری

نشانی بلبلی را بین گلها

ولی آواز را از او بگیری

     *

چه بی تو بر فراز کوه باشم

چه در اعماق یک اندوه باشم

چه فرقی می کند وقتی نباشی

که تنها،یا که در انبوه باشم

*

من اینجا آتشستم دود با تو

سکوتم.نغمهء داوود با تو

من از گلهای داودی سرودم

ولیکن قصهء نمرود با تو

             *     

____________ _________ ______


 بزن باران وبارانی ترم کن
به آن آبی که میدانی ترم کن
من از شب تا سپیده راه رفتم
کم ار رفتم بیابانی ترم کن
*
بتاب و تابشت را بیشتر کن
  مرا با آسمانت خویش ترکن
اگر یاران تو درویش هستند
مرا از آن همه درویش تر کن


نوشته شده توسط: مهربانو

شازده کوچولو سه شنبه 87/6/5 ساعت 9:15 عصر

اغلب شما به شکر خدا، داستان شازده کوچولو را بلدید. او پسرکی است که در یک سیاره زندگی می کند. در آن سیاره چز یک درخت بائو باب بزرگ چند آتشفشان، چیزی وجود ندارد. پسرک بسیار ظریف طبع و حساس است و شخصیتی جالب دارد. مثلاً او عاشق غروب است؛ چون غروب هم زیبا و هم کمی اندوهبار است. از آنچا که سیاره اش خیلی کوچولوست. هر بار که صندلیش را چا به چا می کند، می تواند غروب تازه ای را تماشا کند. برای همین، روزی چهل و چهار بار غروب خورشید را می بیدد. خیلی محشر است، مگر نه!

 

تا اینکه روزی دانه ی کوچکی در سیاره ی او می افتد و رشد می کند و تبدیل به یک بوته ی گل سرخ می شود. شازده کوچولو با دل وجان از آن مراقبت می کند تا وقتی که غنچه می دهد و تبدیل به گل دلپذیری می شود. شازده کوچولو به عمرش گل سرخ ندیده است. گل همین طور که خوشگل تر می شود، لوس تر و بی معنی تر هم می شود ( اغلبشان همین طورند! ) او دائماً خود را آرایش می کند و می گوید: «منو از آفتاب بپوشون»،«منو از باد بپوشون» و بالاخره چنان از شور به در می کند که کفر شازده کوچولو بالا می آید و به این نتیجه می رسد که اصلاً و ابداً زبان گل سرخ را نمی فهمد. همین مسأله باعث می شود که بالاخره سیاره را ترک کند و به بقیه ی سیاره ها برود. بلکه زبان بقیه را بهتر یاد بگیرد،بفهمد عشق چیست، زندگی چیست و با شناختن این ها و آشنا شدن با آدم ها، حکمت بیاموزد و این درست همان چیزی است که ما دلمان می خواهد شماعزیزان یاد بگیرید.

 

شازده کوچولو سر راهش با آدم های عجیب و غریب رو به رو می شود که هر کدام به نوعی مشغول خود هستند. سرانجام هم با موجود بسیار عاقلی به اسم روباه ملاقات می کند. روباه به شازده کوچولو می گوید: «منو اهلی کن» شازده کوچولو می گوید:«خب من که نمی دونم این ها که می گی یعنی چی. به من بگو اهلی شدن یعنی چی» روباه می گوید،«اهلی شدن یعنی ایجاد ارتباط با دیگران، در میانشان راه پیداکردن، غمخوار شدن و غمخوارپیدا کردن»

 

باقی  داستان را یا می دانید یا می روید و می خوانید. شازده کوچولو روباه را اهلی می کند، البته اهلی شدن، رنج و درد هم دارد. چون در لحظه ی جدایی، کسانی که با هم ُانس گرفته اند، درد می کشند.شازده کوچولو پس از این تجربه متوجه می شود، اصلاً مهم نیست که دنیا پر ا ز گل سرخ است. چون گل سرخ   او کسی است که شازده کوچولو برایش زحمت کشیده و به خاطر عشقی که صرفش کرده، گل منحصر فردی است. بچه های ما هم گل سرخ های منحصر به فردی هستند درست می گویم؟     


نوشته شده توسط: مهربانو

<   <<   6   7      >

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
14351


:: بازدیدهای امروز ::
16


:: بازدیدهای دیروز ::
10



:: درباره من ::

رهگذر کوچه های غربت

مهربانو
من عاشق عشقم هستم

:: لینک به وبلاگ ::

رهگذر کوچه های غربت


:: آرشیو ::

مهربانو در گذشته



:: خبرنامه ::

 

:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو